اندکی پیش از نیمه شب برفی دکتر صادق آریان خواب عجیبی دید . خواب دید
که بازارچه درخونگاه مردابی از خون بود . اوایل شب ، خواب و خسته ، او فقط
خوابهای کهنه روزهای کهنه زندگی زیر گذر درخونگاه را می دید : بیست و هشت
سال پیش که چهارسالش بود . بازارچه سقف دار شلوغ بود . تیغه های آفتاب از
روزنه سقف ستونی از گرد و خاک جلوی سقاخانه ساخته بود . گدای کور و ابله
رو پای دیوار سقاخانه چمباتمه زده بود . جلال نمد یخ فروش با صدای گرفته و
مریضش داد می زد :
:: برچسبها:
رمان ,
دل ,
:: بازدید از این مطلب : 54
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0