چهطور متولد شد؟ چه میدانم؟ یادم نیست و این خیلی طبیعی است، کی درست و
دقیق یادش مانده بچهاش کی نطفه بسته؟ همه یک قصهای سر هم میکنند که
بگویند کارشان خیلی خاص بوده و این که زاییدهاند خیلی فرق دارد با
زاییدههای مردم. حالا ماجرای رمان من هم همین است، لابد توی یک لحظه و
روز نبوده که بهم وحی بشود، طی سالیان بوده. این همه سال که زندگی کردهام و
به خودم توی آینه نگاه کردم و به مردم توی کوچه و خیابان خیره ماندم. و
این همه چیز خندهدار که دیدم و این همه قصههای گریهدار که شنیدم یا خودم
داشتم. لابد همهی اینها بود که وادارم کرد به نوشتن. برای دیگران
نمیدانم چی هست، برای من اما نوشتن از سر ضعف است. از سر تسلیم و
نتوانستن، وقتی نمیتوانم با مضحکهی بیرون و درونم بجنگم و پشتش را به خاک
برسانم، مینویسمش. سیرک ترسناکی را که توی دنیایم برپاست به تصویر میکشم
و میگیرمش جلوی چشم خودم و مردم. میخواهم آدمها را منقلب کنم، میخواهم
بگویم بیایید دست برداریم، بیایید مثلاً میهن خویش را کنیم آباد یا طرحی
نو را در اندازیم، شبیه ترشی که میاندازند. بعضیها هم دستشان خوب نیست،
ترشیشان کپک میزند. من اما دستم خوب است، خوب مینویسم. تنها کاریست که
بلدم و از کردهی خود خشنودم...